XOXO; Your big fat Panda

پاندای من؛

تو خسته‌ای، همیشه گفته‌ام که باور دارم به نادر ابراهیمی که خسته‌شدن حق ماست اما نباید خسته ماند. پاندای من اما تو خسته‌ای، سردرگمی و نمی‌دانی از دنیا چه می‌خواهی؛ اگر کمی از خوش‌شانسی هری‌پاتر را داشتی احتمالا حالا با یک نقاب ابرقهرمانی و شنلی که توی باد تکان می‌خورد نشسته‌بودی گوشه‌ای و برای جنگ با دشمن خونی‌ات برنامه‌ریزی می‌کردی اما لازم نبود نگران باشی چون به هر قیمتی شده برنده می‌شوی و باختنی در سرنوشتت مقرر نشده. اما تو اینجایی لایه‌های چربی رو شکمت بیشتر و بیشتر می‌شود و نا نداری بدوی. پله‌های ترقی را نفس‌نفس‌زنان طی کرده‌ای تا با مشت و لگد تو را از همان پله‌ها به پایین پرت کنند.

پاندای خسته‌ی من؛ همه از تو انتظار دارند قوی و مصمم باشی، تلاش کنی و به‌خواسته‌هایت برسی اما تو با چشمانی سیاه و گود افتاده و چهره‌ای غم‌زده غروب خورشید را تماشا می‌کنی و پروانه‌ها را؛ و سعی می‌کنی تصور کنی دنیا اگر کسانی نبودند که از تو انتظار ابرقهرمان شدن دارند چقدر زیبا‌تر می‌شد.

پاندای خسته‌ی من؛ خوابگاه جای خوبی نیست. خوابگاه خنگ می‌کند. می‌توانستی تنها در خانه بمانی و کار کنی و مفید باشی اما در خوابگاه می‌شوی یک پاندای خسته‌ی سطحی و بی‌ارزش که تحت‌تاثیر اطرافیانش مدام از خودش دور می‌شود و کم‌کم رفتارش تغییر می‌کند و ناگهان می‌بینی از آن کسی که روز اول پا به خوابگاه گذاشت تنها جسمی مانده و مابقی روحی سطحی است که حتی نوع حرف‌زدنش با آنکه روز اول بودی تفاوت دارد و حال آدم را بهم می‌زند. در کار‌هایت دخالت می‌کنند در‌صورتی که بهشان مربوط نیست و حرف زدنت بقیه را آزرده می‌کند وقتی که تو حقی برای آزرده‌شدن نداری.

پاندای من؛ اینجا که ماییم حتی برای رسیدن به خودت هم باید دوید.

شاید تنها دویدن در سرنوشت ماست...

 

با عشق، یک پاندای خسته

+ پیوست

    • Nar xes
    • شنبه ۱ ارديبهشت ۰۳

    .

    _ بغلم می‌کنی، سردی دست‌هات تن تب‌دارم را می‌سوزاند، رد انگشت‌هات روی سینه تا شانه‌هایم کشیده می‌شود، بوی عطر ویکتوریا اتاق را پر کرده. اشک و عرق را از از صورتم پاک می‌کنی انگشتت را که به لب‌هام رسیده می‌بوسم و لبخندت را از پشت پلک‌هایی که به زحمت باز می‌شوند می‌بینم.

    _ دستت میان موهام می‌چرخد و من تکیه داده‌ام به شانه‌هات، سینه‌ام را می‌بینم که دارد به زحمت بالا و پایین می‌شود، قصد ادامه تنفس نیست می‌خواهم عطر تنت را به درون بکشم تا از رد دست‌هات روی تنم گل بشکفد.

    _ تب دارم اما هوا سرد است، می‌خواهم خودم را میان آغوشت پنهان کنم. اشکی از صورتت می‌غلتد، قلبم تیر می‌کشد و نفس سخت می‌شود؛ سراسیمه می‌شوی مرا محکم‌تر بغل می‌کنی و دستت را روی سینه‌ام می‌گذاری؛ با چشم‌هات از من می‌خواهی آرام باشم، چشم‌هات حرف می‌زنند و می‌گویند همه چیز تمام می‌شود. با چشم‌هام جوابت را می‌دهم و می‌خواهم دیگر گریه نکنی، نمی‌دانم تو هم زبان چشم‌ها را می‌فهمی یا پاک‌کردن اشک‌هات تنها حرکتی از سر عادت است.

    _ ملحفه را تا گردنم بالا می‌کشی، کنارم نشسته‌ای و دستم را در دستت گرفته‌ای؛ به من نگاه نمی‌کنی، نگاهت را دوخته‌ای به خطوط پرده که آرام تکان می‌خورد و قطره‌ها که با حرکتی یک‌نواخت سرازیرند در رگ‌هام.

    _ نشسته‌ای رو به رویم. مضطربی. انکار می‌کنی اما می‌دانم چون مدام چتری‌هایت را که توی چشم‌هات ریخته مرتب می‌کنی. سفارشمان را می‌آورند، زل می‌زنی به نقاشی روی لته. می‌گویی معذرت می‌خواهی. ازت می‌خواهم برای چیزی که مقصرش نیستی عذرخواهی نکنی. هنوز مضطربی و خیره به میز. فنجان را بر می‌دارم و یک جرعه می‌نوشم، خیره می‌شوی به من، عصبی و ناراحت، می‌خواهم که آرام باشی، با یک جرعه اتفاقی نمی‌افتد. می‌گویم از وقتی آمده‌ایم بار اول است به چشم‌هام زل زده‌ای. چتری‌هایت را مرتب می‌کنی.

    _ دیر شده. عجله داری. آرام پشت سرت راه می‌افتم و در لحظه آخر از صاحب کافه می‌خواهم برگه‌ای بدهد تا من هم جمله‌ای بنویسم و بچسبانم کنار بقیه برگه‌های روی دیوار.

    _ نصف قهو‌ه‌ات را که خوردی بیا فنجان‌هایمان را عوض کنیم؛ در کافه‌های این شهر نمی‌شود همدیگر را بوسید. 

    • Nar xes
    • جمعه ۱۷ فروردين ۰۳

    گزارش فیلم و سریال | نیمه فروردین 03

    نمی‌‌خواهم از این تعریف کنم که فروردین و سال‌ نو‌مان با چه ماجراهایی شروع شد و ادامه پیدا کرد. جای گفتنشان اینجا نیست و بهتر است فراموش شوند. فقط فکر کردم حالا که کانال را حذف کرده‌ام بهتر است بیایم اینجا و بنویسم. گفته‌بودم کاش جایی بود تا فیلم‌هایی که می‌بینیم را علامت بزنیم مثل علامت‌زدن کتاب‌هایمان در گودریدز و حالا که نیست هر از چندوقت می‌آیم و اینجا می‌نویسم که چه‌چیز‌هایی دیده‌ام؛ مثل مهناز که همه را در وبلاگش می‌نویسد و اینطور می‌تواند آخر سال جمع و تفریق کند ببیند چقدر از وقتش را پای دیدن فیلم و سریال گذاشته... من هم که عاشق محاسبه‌کردنم. اما فقط امیدوارم بتوانم این روند را نگه‌دارم و میانه‌ی کار رهایش نکنم.

    جدید‌ترین‌ فیلمی که دیده‌ام زنان کوچک (Little Women 2019) است. سبک فیلمبرداری و دوره تاریخی موردعلاقه‌ام را دارد و قطعا برایم دوست داشتنی‌ست. چیزی که برایم کمی غیرقابل درک است این‌است که چرا نویسنده فیلم را اینقدر بدون مقدمه در زمان عقب و جلو می‌برد. این اتفاق برای کسی که تا به حال کتاب را نخوانده یا در کودکی انیمیشن‌اش را ندیده احتمالا فقط گیجی و سردرگمی ایجاد می‌کند.

    در آمار دیدم به‌جز اوپنهایمر که قبلا دیده‌بودم یک فیلم دیگر هم توانسته هر دو جایزه‌ی گلدن‌کلوب و اسکار را ببرد. زندگی‌های گذشته (Past lives 2023) که یک سینمایی کره‌ای است. من نمی‌دانم برای برنده جایزه‌شدن چه معیار‌هایی ملاک و معیار است اما هر چه هست در مقایسه با اوپنهایمر این فیلم کاملا متفاوت است. صحنه‌های آرام و اتفاقات کوچکِ بزرگ. احتمالا این هنر شرق‌آسیایی‌هاست که بتوانند با سینمایی‌های بی‌نهایت آرامشان تو را منتظر نگه‌دارند تا بخواهی بفهمی در آخر قرار است چه اتفاقی برای کارکتر‌های داستان بیفتد. البته اینکه قرار است چه شود در صحنه‌ای استعاری در همان اوایل وقتی نورا و هی‌سانگ بچه بودند نشان داده‌شد؛ جایی که وقتی می‌خواهند پس از مدرسه از هم جدا شوند در سمت راست راه‌پله‌ای رنگارنگ و رو به بالا برای نورا و سمت‌ چپ خیابانی صاف و رو به جلو و البته خاکستری برای هی‌سانگ راه‌ رفتن به خانه‌شان را مشخص می‌کند.

    شب سال نو (New Year Blues 2021) که باز هم ساخته‌ی کره‌جنوبی است. اول فقط درحال گشت‌زدن در فیلیمو بودم تا چیزی پیدا کنم به حال و هوای عید و سال نو بخورد که این را پیدا کردم و در صفحه جدید مثل بقیه فیلم‌ها بازش کردم تا با خواندن خلاصه‌اش آخر تصمیم بگیرم کدامشان را ببینم. انتخاب سخت بود و واقعا هیچ‌کدام چنگی به دل نمی‌زدند اما در آخر به‌خاطر بازیگر‌ها تصمیم گرفتم این یکی را ببینم. در واقع ربط چندانی به سال نو نداشت اما به‌عنوان سرگرمی و وقت‌گذراندن و استفاده از نت شبانه‌ی فیلیمو انتخاب خیلی بدی هم نبود.

    انیمیشن آرزو (Wish 2023) را هم پس از جستجوی فراوان با خواهرم تماشا کردیم. چیزی که نظرم را جلب کرده این است که چرا این روز‌ها انیمیشن‌ها اینقدر بی‌پروا درمورد مسائل جنـ.سی و روابط دختر و پسرهای نوجوان و انسان‌های عریان(!) حرف می‌زنند! انتخاب کردن چیزی که واقعا بشود با یک بچه تماشا کرد شده مثل پیداکردن سوزن در انبار کاه، آن هم در زمانه‌ای خودشان نیمی از فیلم‌های جدید را در تلویزیون دیده‌اند و واقعا چیز سالمی برای دیدن در اینترنت نمانده. این یکی هم به گمانم از دستشان در رفته‌بود.

    تنها سریالی که دیده‌ام، یا در واقع در حال تماشایش هستم آلیس در سرزمین مرزی (Alice in Borderland) است که دو فصل دارد. فصل اولش را دیده‌ام و واقعا مشتاقانه فصل دوم را تماشا می‌کنم _درواقع همین حالا از تماشای قسمت اول فصل دوم دست‌کشیده‌ام و دارم این پست را می‌نویسم و منتظرم تا بروم برای تماشای قسمت بعدی_. فقط چیز‌هایی هنوز برایم گنگ است... اول اسم سریال که چرا آلیس است؟ دوم چرا و چطور وارد این سرزمین وحشی شده‌اند؟ در مقایسه با اسکویید گیم که بینهایت با هم مقایسه می‌شوند شاید این نقطه ضعف بزرگی باشد چون در سکویید گیم ما دقیقا می‌دانستیم چرا وارد این بازی کشت و کشتار شده‌اند و چطور و چه‌کسی بیرون می‌رود اما اینجا بعد از یک فصل هنوز هیچ‌چیز معلوم نیست!

  • نظرات [ ۶ ]
    • Nar xes
    • چهارشنبه ۱۵ فروردين ۰۳

    #010

    لای ورق‌های یک سررسید قدیمی توی ویترین گم شده‌ام؛ همان‌ها که به‌خاطر گذشت تاریخشان ارزان‌ترند و می‌توانی بدون توجه به تاریخ صفحات کارهای پیش‌رویت را  تویشان بنویسی و امیدوار باشی که در سال جدید انجامشان می‌دهی اما همانجا مثل آرزوهای از یاد رفته روی هم می‌ماسند. شاید لای یکی از ورق‌های سال 1400 یا حتی قبل‌ترش؛ قبل از کرونا؛ توی سررسید جایزه سال اول دبیرستان گیر کرده‌ام.

    امسال آنقدر همه‌چیز بی‌وقفه اتفاق افتاد که نمی‌توانم درک کنم همه این اتفاقات فقط برای همین 365روز گذشته است.

    امیدوارم سال بعد تقویم ورق بخورد، خودم را ببینم که گوشه یکی از صفحه‌ها نشسته و منتظر است بروم و دستش را بگیرم، تا با هم به جست و جوی خودمان برویم.

    اگر خودم را پیدا کردم؛

    • Nar xes
    • سه شنبه ۲۹ اسفند ۰۲

    #009

    هوا کمی سرد است، آسمان آبی‌ست درخت‌ها سرسبزند و صدای گنجشک‌ها توی باغ پیچیده. سارافون آبی، روسری آبی رنگ با گل‌های صورتی و آل‌استارم را می‌پوشم، کوله‌ام را بر می‌دارم و می‌روم شهر تا کوله‌پشتی را پست کنم خانه‌مان. مسافرت کردن با ساک و کیف سخت است و باعث می‌شود نتوانی از سفرت لذت ببری پس بهترین راه این است که آن‌ها را جدا بفرستم و خودم منتظر بمانم تا هفته بعد کلاس‌هام تمام بشوند و بتوانم با خیال راحت برگردم.

    I've poured everything I've got into my chocolate

    Now, it's time to show the world my recipes

    I've got twelve silver sovereigns in my pocket

    And a hatful of dreams

    به اداره که می‌رسم به آقای پشت پیشخوان می‌گویم می‌خواهم کوله‌ام را پست کنم. و یک پلاستیک که کفش‌هام است. آقا نگاهی بهم می‌کند و می‌گوید فکر نمی‌کردم کسی کیفش را هم پست کند! بهش گفتم زندگی دانشجویی وقتی می‌گویند باید خوابگاه را کاملا تخلیه کنید خیلی سخت است. آدرسم را روی بسته که می‌نویسم می‌گوید می‌خواهد عید بیاید شهر ما! می‌تواند بسته‌ام را با خودش بیاورد. می‌خندم و می‌گویم بهتر است تا هفته دیگر رسیده باشد خانه. 

    I've got five, six, seven

    Six silver sovereigns in my pocket

    And a hatful of dreams

    پیاده راه می‌افتم توی شهر، خودم هم نمی‌دانم به کجا. زنگ می‌زنم به مامان و بهش می‌گویم کوله‌ام را فرستاده‌ام خانه، بعد از عید هم عروسی یکی از هم‌اتاقی‌هاست. می‌گوید خوب با خودتان خوش می‌گذرانید! می‌گویم کجایش را دیده‌ای دیشب تا نصف‌شب فیلم ترسناک می‌دیدیم.

    توی خیابانم از مغازه‌ها می‌گذرم و با مامان حرف می‌زنم. با خودم فکر می‌کنم مامان تغییر کرده یا من؟ شاید هم هر دومان. قرار می‌شود هفته بعد بلیط بگیرم به شیراز با دوستان برویم بگردیم و بعد هر کدام برویم ترمینالی که به شهر خودمان می‌رود و برگردیم. اینطور هم شیراز را لحظه‌ آخر قبل از ماه رمضان گشته‌ایم هم دورهم بوده‌ایم.

    همین حین می‌رسم به میدان حافظ که پر است از دار و درخت. بچه‌های ابتدایی دارند از خیابان رد می‌شوند بروند پارک-باغ آن طرف خیابان که حالا پر است از گل. می‌روم باشگاه ثبت‌نام کنم، باشگاه شطرنج! اما بسته‌است. از یک گلخانه رد می‌شوم صاحبش پیرمردی است که کلاه کابویی پوشیده و موهای سفید و بلندش را دم‌ اسبی بسته. می‌پیچم توی خیابان سعدی و با خودم می‌گویم حالا که این همه راه آمده‌ام بروم کتابخانه کانون پرورش فکری ساعت یازده است که می‌رسم و آن هم... بسته‌است.

    اسنپ می‌گیرم و بر می‌گردم خوابگاه.

    I've got one silver sovereign in my pocket

    And a hatful of dreams

    حالا رسیده‌ام خوابگاه. پول؟ ندارم.

    «آنها»ی فاضل نظری و «دختری که ماه را نوشید را دارم» را دارم و چندتا کتاب دیگر که می‌خواهم برای نوشتن مقاله‌ام بخوانم. کارگاه نویسندگی و معلم خلاق ثبت‌نام کرده‌ام. کلی فیلم ندیده دارم و کتاب نخوانده و کار‌هایی که می‌خواهم انجام بدهم.

    And a hatful of dreams

    • Nar xes
    • چهارشنبه ۱۶ اسفند ۰۲

    سفرنامه اصفهان

    درود~

    اردوی اصفهان تمام شد و حالا سه روز است که خانه هستم، می‌خواستم پست بگذارم اما نمی‌دانستم از کجا و چطور شروع کنم پس مثل قبلی به موضوع‌های مختلف تقسیمش کردم تا نوشتن آسان‌تر شود.

    اگر شما هم نمی‌توانید بنویسید بهتان پیشنهاد می‌کنم امتحانش کنید.

     

    + به‌خاطر حجم عکس‌ها ممکن است بازشدن کامل صفحه طول بکشد.

    ~ گوش دهید | به اصفهان رو: سالار عقیلی ~

    در طول مسیر: اتفاقات غیرمنتظره!

    سوار اتوبوس که شدم ظهر 16 بهمن بود حدود ساعت سه؛ مطلقا هیچ‌ به اصطلاح آدم بزرگی همراهمان نبود و همه دانشجو بودیم از پردیس‌های مختلف استان فارس و ورودی‌های متفاوت.

    جای من آخر آخر کنار چند سال آخری و یکی از مسئولین بسیج دانشجویی و درواقع معاون کار‌های اردو بود که او هم سال سومی ست.

    میانه‌های مسیر که بودیم تازه معلوم شد چرا مسئول اردو از گفتن اینکه قرار است ما را کجا ببرند طفره می‌رفته؛ چون اصلا قرار بود ما را ببرند اصفهان دیدن چند شرکت دانش‌بنیان! به خاطر همین هم بود که تاکید می‌کردند بار علمی این اردو قرار است از تفریحی‌اش بیشتر باشد و ما چه فکر می‌کردیم و مانده بودیم که چه شد؟! همه فکر می‌کردیم منظور از علمی بودن این است که می‌برندمان جاهای تاریخی و درموردشان برایمان صحبت می‌کنند و به اصطلاح می‌شود علم تاریخ؛ اما قرار بود به زور شرکت‌های زیستی و مهندسی را بهمان نشان بدهند. ناامید شدیم اما دیگر راهی بود که نصفش را رفته‌ بودیم. دل را زده به دریا منتظر بودیم ببینیم ته این قصه به کجا می‌رسد.

  • نظرات [ ۱۱ ]
    • Nar xes
    • شنبه ۲۱ بهمن ۰۲

    ... I don’t know who I am, Practice my confession

    Repost from: ترجمان علوم انسانی

    تقریباً تمام عمرم را با دو فکر متناقض سپری کرده‌ام: کاش مرده بودم و خوشحالم که خودکشی‌هایم ناموفق بوده‌اند.

    • Nar xes
    • شنبه ۱۴ بهمن ۰۲

    #008

    پتوس‌ها

    اولین‌ کاری که بعد از پس گرفتن اتاقم انجام دادم این بود که پتوس‌هایم را به زندگی برگرداندنم. این‌ها خیال می‌کنند حالا که یک شاخه توی بطری‌های رنگارنگ هستند نیازی به دقت و مراقبت ندارند اما در واقع به اندازه یک گل حساس توی گلدان باید مراقبشان بود.

    مامان فقط هر وقت می‌دیده آب توی بطری کم شده یک آبی اضافه می‌کرده بهش تا بعدا نیایم و بگویم آب ندادید خشک شد! و حالا از من به شما نصیحت تا آب بطری نصفه نشده نباید رویش آب بریزید بگذارید ریشه‌ها کمی هوا بخورند بعد، تازه... هر از چند وقت هم باید کل آب را خالی کنید و آب جدید بگذارید پایشان؛ همه این‌ها هم به جز این است که باید برگ‌هایشان را تمیز کنید و بگذارید توی نور ملایم تا آفتاب‌سوخته نشوند...

    خودم هم نمی‌دانم این‌ نصیحت‌ها قرار است به چه دردتان بخورد اما شاید روز تصمیم گرفتید پتوسی توی بطری‌خالی نوشابه‌تان نگهدارید، کسی چه می‌داند...

    ~

    نقاشی

    یکی از حسرت‌هایم در طول این ترم این بود که نتوانستم نقاشی کنم، یعنی بنشینم یک‌جا درحالی که به آهنگ گوش می‌دهم برای خودم خط‌خطی کنم. کل نقاشی‌هایم در این مدت برای فرار از درس و مزخرفات سر کلاس گوشه‌ی جزوه‌ها و توی دفتری بوده که مثلا باید حرف‌های استاد را درش جزوه برداری می‌کردم.

    حالا می‌نشینم پشت میزم، کتاب آموزش نقاشی‌ام و کانال‌های یوتیوب را باز می‌کنم و پین‌های پینترستم را زیر و رو می‌کنم و در آخر چیزی می‌کشم که در هیچ‌کدام از این‌ها ندیده‌ام. از اینکه بالاخره می‌توانم مثل قبلا نقاشی کنم خوشحالم.

    ~

    کتاب‌ها

    هم‌اتاقی زنگ زد تا چند سوال درمورد کامپیوتر ازم بپرسد و بین احوال پرسی‌هایش گفت:« بالاخره رفتی خونه کتاب‌هاتو بخونی؟» من هم گل از گلم شکفته جواب دادم، همین امروز یکی تمام کرده‌ام!

    جنایات و مکافات را مجبور شدم پس بدهم و حالا توی طاقچه ادامه‌اش را می‌خوانم، بعد از زلزله‌ی موراکامی را تمام کرده‌ام و خاطرات خانه‌ی اموات و چشم‌های سگ آبی رنگ را شروع.

    توی انجمن فرهنگی دانشگاه درخواست عضویت در تیم نویسندگی را دادم و در همایش کلاس نویسندگی ترم بعد هم ثبت نام کرده‌ام.

    اگر می‌شد زود‌تر ترم شروع شود تا ببینم کلاس نویسندگی‌مان چطور است خیلی خوب بود.

    ~

    فیلم و سریال

    الان که اینجا نشسته‌ام منتظرم لپ‌تاپ شارژ شود تا بروم و ادامه‌ی سامورایی چشم آبی را ببینم که et معرفی‌اش کرد. دیشب هم اگه آرزوتو بهم بگی را تمام کردم که پیشنهاد یکی از هم‌اتاقی‌ها بود. درست است آخرش را دوست نداشتم اما در کل سریال جالبی ست. _اما سامورایی چشم آبی خیلی از آن بهتر است! البته امیدوارم ناامیدم نکند._

    اولش می‌خواسم صدای جادو ببینم اما دیدم نه تنها کره‌ای خونم زیاد می‌شود بلکه جی چانگ‌ووک را فعلا نمی‌خواهم در نقش دیگری ببینم و رفتم سراغ آن که مثلا ژاپنی بشنوم و در کمال تعجب دیدم درست است انیمیشن است و درمورد سامورایی‌ها، اما نه ژاپنی‌ست نه ژاپنی حرف می‌زنند! همین هم یکی از دلایل دیگری که دوستش دارم. چون این درست که  ژاپنی زبان بانمکی‌ست اما هر چه باشد انگلیسی بهتر است.

    + یک سوال! یعنی واقعا ژاپنی‌ها دختر‌هایی را که ازدواج می‌کردند مجبور می‌کردند دندان‌هایشان را رنگ سیاه بزنند؟ WTF?

    ~

    چمدان آماده‌ی سفر

    یک اردوی علمی_ تفریحی داریم به سمت اصفهان! من هم بی‌هیچ فکری قبولش کردم و دل توی دلم نیست که هفته بعد عازم بشوم به نصف جهان!

    دوستان هرکدام به دلیلی نمی‌خواهند بیایند اما من که می‌روم با اینکه نه می‌دانم قرار است چه‌کسانی هم‌سفرم باشند و نه اینکه دقیقا کجا را قرار است ببرند ببینیم یا اصلا آب و هوا چطور است و چه‌جور لباس‌هایی باید بردارم، آن هم در این گیر و داری که بیشتر لباس‌هایم را گذاشته‌ام همانجا خوابگاه و چیز دندان‌گیری خانه ندارم! اما اصلا خوبیش به همین است؛ می‌روم که بدون هیچ برنامه ریزی و تدبیر از پیشی از سفرم لذت ببرم.

    پروفایل کسانی که توی گروه اردو یکی یکی اضافه می‌شوند را چک می‌کنم، هر چند نمی‌شود کسی را از پروفایلش شناخت اما شاید یکی باشد که بتوانم توی اتوبوس کنارش بنشینم و اجازه بدهد تمام راه از پنجره بیرون را تماشا کنم و از قشنگی آسمان بگویم.

    به یکی هم احتمالا اینجا را می‌خواند بگویم خیلی باخت کردی تجربه همچین سفری را با من از دست داده‌ای، بچه‌ آخر لوس!

     

     

  • نظرات [ ۴ ]
    • Nar xes
    • سه شنبه ۱۰ بهمن ۰۲

    #007

    مهم نیست سفر آدم چقدر طولانی باشه، آدم هیچ‌وقت نمی‌تونه از دست خودش فرار کنه.

    - بعد از زلزله ، هاروکی موراکامی

    درود!

     من برگشته‌ام؛ یعنی الان خانه هستم؛ ترم تمام شده و برگشته‌ام خانه‌مان. درست است الان جایی نشسته‌ام که یک روز با اطمینان تمام بهش می‌گفتم اتاق من که حالا توسط خواهرکوچکتر تصاحب شده و عملا مثل موجودی اضافه در اتاقم با من برخورد می‌کند اما هر چه هست احساس بهتری دارد که می‌توانم هروقت خواستم از خواب بلند شوم و بروم صبحانه بخورم و هیچ‌کس نمی‌خواهد اثر انگشتم را برای گرفتن ژوتون یک صبحانه ناقابل در ساعت معین ثبت کند. تازه قرار هم نیست از همین حالا غذاهای تکراری برای هفته بعدم رزرو کنم. البته من اصلا از آن‌ها که دلشان برای خانه و خانواده خیلی تنگ می‌شود و لوس‌بازی در می‌آورند نبوده‌ام اما واقعا این آخر ترمی امتحانات داشت بدجور مارا به قول طبقه بالایی به مرز فروپاشی روانی و ذهنی میرساند. (توی پرانتز بگویم دونده‌ی همراهم را لوسی‌مِی صدا می‌کنم مثل آن دختر کوچک و لوس کارتون مهاجرانxD و هی لوسی دلم برای اینکه سر به سرت بگذارم تنگ می‌شود.)

    امروز روز پدر است و برای از آنجا که قبلش تولد برادر و قبل‌‌ترش هم روز مادر بود با حقوقم برای هر سه‌شان پس از ساعات فراوانی تفکر به پیشنهاد لوسی‌مِی ساعت خریده‌بودم که بهشان دادم و خیلی ذوق داشتم که می‌توانم با پول خودم کاری را تمام و کمال انجام بدهم و از دیدن خوشحالی آن‌ها هم بیشتر گل از گلم می‌شکفت. 

    حالا من مانده‌ام و دو هفته تعطیلات بین ترمی که قرار است هرچه عقده انجام دادنش در طول ترم به دلم مانده را انجام دهم، با خیال راحت کتاب می‌خوانم، نقاشی می‌کشم، زبان تمرین می‌کنم، کدنویسی می‌کنم و می‌خوابم. شاید هم بعد از صد و اندی سال توانستم یک سریال کامل را ببینم. (الان دارم اگر آرزوت رو بهم بگی می‌بینم و قبلش هم از گور برخاسته می‌دیدم؛ هیچ کدام هم تمام نکرده‌امlol)

    می‌خواهم بروم و موهام را کوتاه کنم. یک مدل مو هست که چندین ماه است بدجور به دلم نشسته و فقط منتظر فرصت بوده‌ام بروم و از شر این موها خلاص و آن را امتحان کنم.

    می‌خواهم داستان‌هایی بنویسم متفاوت از آن‌هایی که تا حالا نوشته‌ام، می‌خواهم درباره آدم‌هایی بنویسم که خواب می‌بینند و منتظر می‌مانند شب تمام شود. آدم‌هایی که چشم به‌راه روشنی‌اند تا بتوانند آدم‌هایی که دوست دارند را در آغوش بگیرند.

    - بعد از زلزله ، هاروکی موراکامی

     

    p.s: تمام عکس‌های وبلاگ را به جز آنها که در ساخت قالب استفاده شده خودم گرفته‌ام و آهنگ هم کاور بچه‌های اتاقمان است پس اگر می‌خواید ازشان استفاده کنید مثل ناشناسمان باادب باشید و اجازه بگیرید. البته بهتر است ناشناس نباشید D:

     

     

  • نظرات [ ۱۱ ]
    • Nar xes
    • پنجشنبه ۵ بهمن ۰۲

    ?..WTF is Resonance

    Repost from: 𝑴𝒚 𝑫𝒚𝒔𝒕𝒐𝒑𝒊𝒂

    من از اسب کمترم اگه ترم بعد درس‌هارو بذارم برای شب امتحان. 

    • Nar xes
    • شنبه ۳۰ دی ۰۲
    «کاباره ولتر» در شهر زوریخ -کشور سوئیس- محل ابداع سبک دادائیسم بود.
    دادائیسم ضد همه‌کس و همه‌چیز است-حتی خودش-. هیچ‌چیز را واقعا معنادار نمی‌یابد و پوچ‌گراست. در این سبک نباید به دنبال معنا گشت. معنایی وجود ندارد.
    برای اینکه بدانید اینجا نیز مرز توهم و واقعیت مشخص نیست، به دنبال حقیقت نباشید.

    * • ° ~

    تو فقط داری پیش می‌ری خوزه!
    اما به کجا؟
    - کارلوس دروموند د آندراده
    Authors:
    Find me on: