چیزی که اولین بار با بردن نام دانشگاهم با آن مواجه میشوم این است که:« حیف شما نمیتونید از اون حس دانشجویی بهره ببرید» و آخی طفلکی-طور نگاهم میکنند؛ خودم هم اوایل همین حس را داشتم. کلاسهای پرجمعیت و دانشگاههای بروز مرکز استانها بدجور دلم را میشکستند.
اما حالا نشستهام پشت میز مطالعه سالن طبقه دوم، برای هفته بعد پاورپوینت درست میکنم. از طبقه پایین صدای آهنگ میآید و بچهها جوری میرقصند انگار روز آخر زندگیشان است و یادم میآورد شبی که اولین باران پاییز آمد و بلندگوها را گذاشته بودیم توی حیاط و همه میرقصیدند.
امشب مراسم شب یلدا داریم و در و دیوارها را پارچه قرمز و سبز بستهاند و در طبقه اول سفره یلدا پهن کردهاند، ظهری هم موقع گرفتن نهار بهمان انار میدادند. هماتاقیها رفتهاند از بیرون کیک و خامه بخرند برای اینکه هنوز مطمئن نیستیم دسری که دیشب طرز تهیهاش را از خودمان درآوردیم قابل خوردن است یا نه.
توی این یک ماه، معلم ورزش بودهام، سر کلاس قرآن رفتهام، تحقیق نوشتهام، به اندازه تمام عمرم پاورپوینت درست کردهام اما باز هم دانشگاهم را دوست دارم. شیرکاکائوهای صبحهای دوشنبه، دویدن برای جا نماندن از اتوبوس خط واحد، بیرون رفتن با دوستها، دانشآموزی که بعد از کلاس میآید و در گوشم میگوید:«خانم شما خیلی خوشگلید؛ میشه سال بعد معلم ما بشید؟».
پینوشت: سیام آذر ماه 1402 - روزی که عروس دولت شدیم :دی
پینوشت: میگه: شبیه قهوه هستی! میگم: چرا؟ چون قهوهای پوشیدم؟ میگه: نه؛ دیوونه! چون مثل قهوه اولش تلخی ولی بعدا یهو به خودت میای میبینی بهش معتاد شدی.
احتمالا باید بگویم: Cover by: Room 218