_ بغلم میکنی، سردی دستهات تن تبدارم را میسوزاند، رد انگشتهات روی سینه تا شانههایم کشیده میشود، بوی عطر ویکتوریا اتاق را پر کرده. اشک و عرق را از از صورتم پاک میکنی انگشتت را که به لبهام رسیده میبوسم و لبخندت را از پشت پلکهایی که به زحمت باز میشوند میبینم.
_ دستت میان موهام میچرخد و من تکیه دادهام به شانههات، سینهام را میبینم که دارد به زحمت بالا و پایین میشود، قصد ادامه تنفس نیست میخواهم عطر تنت را به درون بکشم تا از رد دستهات روی تنم گل بشکفد.
_ تب دارم اما هوا سرد است، میخواهم خودم را میان آغوشت پنهان کنم. اشکی از صورتت میغلتد، قلبم تیر میکشد و نفس سخت میشود؛ سراسیمه میشوی مرا محکمتر بغل میکنی و دستت را روی سینهام میگذاری؛ با چشمهات از من میخواهی آرام باشم، چشمهات حرف میزنند و میگویند همه چیز تمام میشود. با چشمهام جوابت را میدهم و میخواهم دیگر گریه نکنی، نمیدانم تو هم زبان چشمها را میفهمی یا پاککردن اشکهات تنها حرکتی از سر عادت است.
_ ملحفه را تا گردنم بالا میکشی، کنارم نشستهای و دستم را در دستت گرفتهای؛ به من نگاه نمیکنی، نگاهت را دوختهای به خطوط پرده که آرام تکان میخورد و قطرهها که با حرکتی یکنواخت سرازیرند در رگهام.
_
_ نشستهای رو به رویم. مضطربی. انکار میکنی اما میدانم چون مدام چتریهایت را که توی چشمهات ریخته مرتب میکنی. سفارشمان را میآورند، زل میزنی به نقاشی روی لته. میگویی معذرت میخواهی. ازت میخواهم برای چیزی که مقصرش نیستی عذرخواهی نکنی. هنوز مضطربی و خیره به میز. فنجان را بر میدارم و یک جرعه مینوشم، خیره میشوی به من، عصبی و ناراحت، میخواهم که آرام باشی، با یک جرعه اتفاقی نمیافتد. میگویم از وقتی آمدهایم بار اول است به چشمهام زل زدهای. چتریهایت را مرتب میکنی.
_ دیر شده. عجله داری. آرام پشت سرت راه میافتم و در لحظه آخر از صاحب کافه میخواهم برگهای بدهد تا من هم جملهای بنویسم و بچسبانم کنار بقیه برگههای روی دیوار.
_ نصف قهوهات را که خوردی بیا فنجانهایمان را عوض کنیم؛ در کافههای این شهر نمیشود همدیگر را بوسید.
- Nar xes
- جمعه ۱۷ فروردين ۰۳