درود~
اردوی اصفهان تمام شد و حالا سه روز است که خانه هستم، میخواستم پست بگذارم اما نمیدانستم از کجا و چطور شروع کنم پس مثل قبلی به موضوعهای مختلف تقسیمش کردم تا نوشتن آسانتر شود.
اگر شما هم نمیتوانید بنویسید بهتان پیشنهاد میکنم امتحانش کنید.
+ بهخاطر حجم عکسها ممکن است بازشدن کامل صفحه طول بکشد.
~ گوش دهید | به اصفهان رو: سالار عقیلی ~
در طول مسیر: اتفاقات غیرمنتظره!
سوار اتوبوس که شدم ظهر 16 بهمن بود حدود ساعت سه؛ مطلقا هیچ به اصطلاح آدم بزرگی همراهمان نبود و همه دانشجو بودیم از پردیسهای مختلف استان فارس و ورودیهای متفاوت.
جای من آخر آخر کنار چند سال آخری و یکی از مسئولین بسیج دانشجویی و درواقع معاون کارهای اردو بود که او هم سال سومی ست.
میانههای مسیر که بودیم تازه معلوم شد چرا مسئول اردو از گفتن اینکه قرار است ما را کجا ببرند طفره میرفته؛ چون اصلا قرار بود ما را ببرند اصفهان دیدن چند شرکت دانشبنیان! به خاطر همین هم بود که تاکید میکردند بار علمی این اردو قرار است از تفریحیاش بیشتر باشد و ما چه فکر میکردیم و مانده بودیم که چه شد؟! همه فکر میکردیم منظور از علمی بودن این است که میبرندمان جاهای تاریخی و درموردشان برایمان صحبت میکنند و به اصطلاح میشود علم تاریخ؛ اما قرار بود به زور شرکتهای زیستی و مهندسی را بهمان نشان بدهند. ناامید شدیم اما دیگر راهی بود که نصفش را رفته بودیم. دل را زده به دریا منتظر بودیم ببینیم ته این قصه به کجا میرسد.
اصفهان خاموش؛ چرا و چگونه؟: خاموشی ساعت 10 شب و اسکان در جوار صائب تبریزی
حدود ساعت ده شب بود که به اصفهان رسیدیم؛ محل اسکان کانون فرهنگی مساجد بود و دقیقا کنار آرامگاه صائب تبریزی و یک کتابخانه به همین اسم. جالبتر از اینکه صائب تبریزی در اصفهان چه میکند و ما از شیراز آمدهها هم قرار است دو روز اینقدر نزدیک به آرامگاه یک شاعر باشیم این بود که حتی یک پرنده هم در خیابانهای این شهر پر نمیزد!
انتظار داشتیم حالا که مثلا سر شب است مردم توی خیابانها برو بیایی داشتهباشند و کلی ماشین اینطرف و آنطرف در حال حرکت باشد، هر چه باشد اصفهان است! اما هیچ... شهر انقدر ساکت بود که آدم را به شک و شبهه میانداخت اینجا واقعا اصفهان است؟ اما بعدا فهمیدیم کلا اصفهانیها مثل اینکه شبها زود میخوابند و اصلا آدم بیرون از خانه نیستند. البته شاید این چند روز اینطور بود اما هر چه هست به اندازه صد نفر هم آدم در خیابانهاش ندیدم. اینقدر ساکت و آرام بودو هرکس در لاین خودش رانندگی میکرد که فکر میکردی نکند وارد شهر رباتها شدهای! در شیراز اگر دو دقیقه سرت را پایین بینداری که تلفنت را نگاهی بیندازی به ده نفر توی پیاده رو برخورد کردهای اما آنجا؟ سر جمع ده نفر هم در پیاده رو ندیدیم.
البته این اصلا باعث نمیشود لوکس بودن فروشگاهها و زیبایی شهر (مخصوصا آن میدان سنگفرش که گمانم اسمش میدان شهرداری بود و کتابخانه بزرگش) به چشم نیاید اما از نظر مردمی واقعا شهر ساکت و آرامیست.
محل استراحتمان حدود چهل تخت دو طبقه داشت که بیشترشان کنار هم چسبیدهبودند و یعنی یکی قرار بود دو شب کنارت بخوابد و اینجا بود که کابوسم شروع شد. حالا بین این همه غریبه که فقط چهارتایشان را فقط در حد اینکه توی خوابگاه یا خط واحد خوابگاه-دانشگاه دیدهبودم و بقیه عملا غریبه بودند باید کنار کی میخوابیدم؟ اینجا بود که سال سومیای مثل فرشته نجات از راه رسید، قبل از حرکت به سمت اصفهان با هم حرف زده بودیم و دوتایی بدون دوستان و فقط بهخاطر خود خود این شهر اردو را ثبتنام کردهبودیم. واقعا خدا enfpها را برای نجات دادنم از شرایط سخت آفریده. هر بار و هرکجا، مهم نیست... یک enfp از ناکجا پیدا میشود و مرا از تنهایی و حس بیمصرف بودن و تعلقنداشتن در میآورد. همان شب موقع خواب بهم گفت: یک پیشنهاد! از فردا من از تو عکس میگیرم تو از من! قبول کردم هرچند اصلا در فکر اینکه از خودم عکس بگیرم یا اینکه یکی را پیدا کنم ازم عکس بگیرد هم نبودم.
هر روز که از خوابگاه بیرون میآمدیم سلامی به صائب میکردیم و سوار اتوبوس میشدیم که بیرون برویم و شب هنگام برگشت خسته و کوفته ازش خداحافظی میکردیم. یکی از بچهها پرسید اصلا صائب تبریزی در اصفهان چه میکند؟ جواب دادم: همان کاری که خواجوی کرمانی در شیرازxD
روز اول: از مشروطه تا دوغوگوشفیل در نقشجهان!
هفدهم بهمن؛ ساعت هشت صبح آماده بودیم تا برویم جایی به اسم خانه مشروطیت؛ جایی که زمان قاجار خانهی حاجآقا نجفی بوده و محلی که مشروطهخواهان دور هم جمع میشدهاند تا درباره اقداماتشان تصمیم بگیرند و حالا تبدیل شده به یک موزهی کوچک که استاد و نامههای دستنویس و روزنامههای مشروطهخواهان دوره قاجار را درش نگهداری میکنند.
شبش اصفهانیها کلی سرمان غر زدند که شیرازی-طور رفتار نکنید بگوییم هشت آماده باشید تازه ساعت هشت از خواب بیدار شوید و کلی وقتشناسی کاروان اردوی مازندران و همدان را توی سرمان زدند. ما که هشت آماده بودیم خودشان صبحانه را دیر آوردند و مجبور شدیم دیرتر حرکت کنیم.
بعد آن ما را بردند جایی خارج از شهر به اسم آزمایشگاه دانشبنیان رویان. یک شرکتی بود که روی دستکاری ژنتیکی حیوانات و لقاح مصنوعی کار میکردندو اینقدر با شواهد و مدارک این فرایند لقاح مصنوعی را برایمان توضیح دادند که الان میتوانم با رسم شکل برایتان توضیحشان بدهم؛ حیف که بد آموزی دارد و بچه اینجا نشسته.
بعدش هم رفتیم و حیواناتشان را دیدیم؛ بزهایی که فقط دوقلو میآوردند یا برهای که شیر پرچرب میداد برای کره!
حقیقتا اینجا کامل پیدا بود دوستانی که علومتجربی خوانده بودند و به ژنتیک علاقه داشتند چطور با علاقه گوش میدادند و از تقسیم میوز و میتوز سوال میپرسیدند و ما علومانسانیها جلوی دهنمان را گرفته بودیم فقط بالا نیاوریم توی این حجم از اطلاعات.
عصرش رفتیم نقش جهان! هرچه علوم تجربی به خوردمان دادهبودند بس بود حالا وقت یک گردش علمی واقعی بود... برایمان بلیط عالیقاپو گرفتند و چون دیگر اینجا کسی نبود توضیح علمی بدهد همینطور رندم چیزهایی که درموردش میدانستم برای غزل (همان سال سومی enfp ) میگفتم و او هم گوش میداد و سوال میپرسید. یک همراه دلپذیر که خدا همینطور مفت و مجانی انداختهبود توی دامنم.
بعد بهمان گفتند برویم توی بازار و نقشجهان برای خودمان گردش کنیم و سر ساعت مشخص برگردیم و غزل همان موقع دستم را کشید و گفت باید برویم من به تو دوغ و گوشفیل بدهم! گوشه نقشجهان مغازه کوچکی بود پرسیدیم ببینیم دوغ و گوشفیل دارند یا نه، گفت دارند، غزل پرسید خوشمزه هم هست؟ پسر پشت پیشخوان گفت من که کلا دوست ندارم... گفتیم از لهجهتان هم پیداست اصفهانی نیستید وگرنه حتما ازش تعریف میکردید. جواب داد: ولک من بچه خوزستانم. دوغ و گوشفیلهایمان را داد و رفتیم بیرون روی صندلیها نشستیم و شروع کردیم به خوردن؛ غزل که قبلاً هم خوردهبود و دوست داشت اما من؟ آخر اولینبار به ذهن خلاق کدام اصفهانی رسیده بود که این شیرینی را با دوغترش تناول کند؟ اصلا از قدیم گفتهاند ترش و شیرین با هم نخورید حالا اینها آمدهاند ترش و شیرین را گذاشتهاند کنار هم کلی هم باهاش حال میکنند!
رفتم داخل مغازه و دستمال خواستم، پسر خوزستانی پرسید: شما دوست داشتید؟ گفتم: کاکو مثل اینکه به ذائقه شیرازیام نمیسازه. گفت: این فقط برای اصفهانیها خوبه، ما بخوریم رو دل میکنیم. و خندید و گفت پول دور ریختهام و دیگر به حرف دوستم گوش نکنم.
بعد هم رفتیم و بازار را گشتیم، همهجا پر بود از صنایع دستی که واقعا دوستداشتنی بودند اما پول هیچکدام را نداشتیم و از کل بازار فقط دیدن و خیالپردازی اینکه این آینه برای خانهی آیندهام هست و آن هم سرویس چایخوریام بهمان رسید و تماشای دو نوازنده که یکیشان واقعا شاهکار میخواند... دوبار از کنارش رد شدیم، بار اول سلطان قلبها و بار دوم دریا را میخواند که با دومی یاد لوسیمِی افتادم و برایش فیلم گرفتم تا بعدا که رفتیم خوابگاه نشانش بدهم.
از مغازهای کنار بازار یک گوشواره و گردنبندی از سنگ شبنما خریدم و هرچند بعدش پشیمان شدم اما به عنوان یادگاری دوستشان دارم.
واسونک: برای یه شیرازی همهجا میشه شعر خوند.
فقط یک شیرازی میتواند از صبح تا شب سرپا بایستد و شهر را بگردد بعد هم خسته و کوفته بنشیند گوشه خوابگاه واسونک (شعر محلی با لهجه شیرازی که معمولا در مراسم عقد و عروسی خوانده میشود اما به عنوان یک شیرازی میتوانید هروقت دلتان خواست شادی سر بدهید بخوانیدxD) بخواند و کل بکشد و روی مخ پسرهای اصفهانی برود که میخواهند سر شب بخوابند!
دختر سرایدار مجموعه که حدودا سه ساله بود هم در همین اثنا آمد توی اتاق ما و همراهمان شعر میخواند و میرقصید. در این دو روز آنقدر بهش خوشگذشت که وقت رفتن پشت سرمان به گریه افتاد؛ کم مانده بود برویم و پسرها بگوییم اینقدر گفتید مازندرانیها و همدانیها خوب بودند این طفل معصوم پشت سر کدامشان اینطور به گریه افتاد که پشت سر ما؟ اصلا مگر میشود یک شیرازی را دید و عاشقش نشد؟ :دی
روز دوم: از نشستن در کابین خلبان هواپیمای توپولوف تا قدمزدن روی سیوسهپل...
هفدهم بهمن؛ شب قبلش کسی از مجموعهای به اسم بهیار آمد و برایمان داد سخن در این باب که بهصورت دانشبنیان در شرکتشان چه میسازند و چقدر ال و بل هستند داد و حالا قرار بود برویم و از نزدیک این تحفه را تماشا کنیم. این شرکت در شهرک صنعتی اصفهان کنار دانشگاه فنی و مهندسی بود و کلی راه رفتیم تا بالاخره رسیدیم.
در بهیار تخت بیمارستان با قابلیتهای ویژه، پنل نوری اتاق عمل و دستگاه پرتودرمانی برای سرطان میساختند و اصلا از همه اینها که فقط برای دوستان رشته ریاضی و عاشقان فیزیک جذاب بود بگذریم شرکت خیلی قشنگی بود. همه جا پر از گل و گلدان، آکواریوم و پرندههای مختلفی بود که بین آن همه بوی گریس و آهن و سیم حس زندگی بدهد. فکر میکنم زندگی کردن میان آن همه ماشین بدون اینها که حس زندگی را منتقل کنند چقدر میتوانست برای کارمندان سخت و طاقتفرسا باشد... مثل آن خانمی که ظرف صبحانهاش هنوز روی میز دست نخورده کنارش بود و حالا داشتند برایش نهار میآوردند اما او دستهایش را کرده بود لای موهاش و با حرص به صفحه کامپیوتر نگاه میکرد.
توی راه از این اتاق به آن اتاق که میرفتیم تا برایمان توضیح بدهند هرجا چه ساخته میشود ما عقب افتادیم و دیدیم یک آقایی پشت دستگاهی نشسته که شیشهی لامپهای اتاف عمل را میساخت و برایمان توضیح داد که با لامپهای معمولی فرق دارند چون نه تنها باید نورشان قوی باشد تا جراح بتواند خوب همه چیز را ببیند بلکه باید بتوانند با نور مخصوص تغییرات رنگ خون حین جراحی را نشان بدهند و تازه سایهای هم تولید نکند تا سایهی دست جراح مانع خوب دیدنش شود. ما هم دستمان را گرفتیم زیر یکی از لامپها ببینیم واقعا سایه نمیاندازد؟ و در همین حین بود که پیرمرد دیگری از اتاقی بیرون آمد و گفت: این که سایه میندازه. توی هر چراغ نودتا از این لامپها باید باشه تا سایه نندازه و در حالی که نور لامپ را انداخته بود روی شکم آقای اولی که چاق بود گفت: تازه اصلا ببین این یه دونه فقط ناف این یارو رو نشون میده بعد میخواید جراح بیاد با همین یکی جراحی کنه؟ و خندید. آقا هم کم نیاورده به پیرمرد گفت: پس میخوای مثل تو لاغر مردنی باشم تا با یه لامپ سر تا پام روشن بشه؟
نهار را توی اتوبوس خوردیم و راهی شدیم برای بازدید از شرکت هسا. آنجا که رسیدیم موبایل و هندزفری و شارژر و خلاصه هرچه تکنولوژی همراه داشتیم به بهانه مشکلات امنیتی که ممکن است برایشان اتفاق بیفتد ازمان گرفتند و مجبورمان کردند فرمهایی را پر کنیم که باید از اسم تا شماره شناسنامه را درشان مینوشتیم! اصلا یک جای خفن و در عین حال ترسناکی به نظر میآمد. بعد بردمان تا اجزای داخل هواپیما را ببینیم و یک مرد خوش صحبت را گذاشتند راهنمای تورمان باشد. داشتیم با آقای راهنما حال میکردیم که کسی که مثل رئیسش بهنظر میآمد چشم غرهای بهش رفت و دکش کرد تا برود چون مثل اینکه داشت زیر زیرکی چیزهایی بهمان میگفت که نباید... بعد همان آقای رئیس خودش راهنمایی را به دست گرفت و بردمان بالگرد و جت جنگی و هواپیمای آتشنشانی دیدیم و گذاشت سوار هواپیمای آتشنشان بشویم و حتی توی کابین خلبان بنشینیم. آن هواپیما درواقع یک هواپیمای روسی بود به اسم توپولوف که ایرانیها خریده و تغییر کاربریاش داده بودند از مسافربری به آتشنشانی.
از آنجا که هواپیماسازی اصلا اصفهان نبود و باید کلی راه میرفتیم تا برگردیم اصفهان و آقای رئیس هم کلی وقت اضافه ازمان گرفته بود و به جای اینکه ساعت سه و نیم از آنجا برویم ساعت پنج به زور خودمان را از دستش خلاص کردیم، دیگر وقت نشد تا به آکواریوم و محله جلفا برویم برای دیدن کلیسای وانک و جایش رفتیم سی و سه پل؛ حدود ساعت شش و ربع بود که پسرها را جمع کردیم و گفتیم برگردیم خوابگاه. گفتند ما که تازه آمدهایم اینجا! یکی از بچهها دادش بلند شد که: کاکو می تو نمیدونی امشو فوتباله؟ پاشو بیریم تا شرو نشده!
فوتبال: پیروزی ثروت و نحسی دقیقه 13:13
اصل این بود که اصفهانیها خواسته بودند تا ساعت هفت خوابگاه را خالی کنیم برای گروه بعدی اما ما هم که مرغمان یک پا داشت گفتیم تا فوتبال نبینیم از جایمان جم نمیخوریم. تا خواستیم برسیم خوابگاه فوتبال شروع شدهبود و همه همانجا توی اتوبوس سایت تلوبیون را باز کرده بودند و داشتیم فوتبال تماشا میکردیم گل اولی را که زدیم توی اتوبوس بودیم و جوری فریاد جیغ و شادی از همه بلند شد که پسرها برگشتند با چشمهای از حدقه در آمده نگاهمان کردند؛ فکر کنم تا به حال اینقدر دختر فوتبالی ندیده بودند. آنها هم که تا آن موقع داشتند بیرون را تماشا میکردند موبایلهاشان را در آوردند و چشم دوختیم تا بازی را تماشا کنیم.
به خوابگاه که رسیدیم گفتیم شام را بعد از فوتبال میخوریم و آنها که دیده بودند اینقدر مشتاقیم طبقه بالا توی اتاقی شبیه به سینما برایمان مسابقه را به پروژکتور وصل کردند؛ سرایدار هم با ظرف تخمه آمد و گفت فوتبال بدون تخمه نمیشه! بخورید پوستشو هم پرت کنید جلوتون بعدا جارو میکنم... البته ما آنقدر بچههای خوبی بودیم که پوست تخمه را پرت نکنیم اطرافمان اما بی سر و صدا بودن توی کتمان نرفت که نرفت...
هر بار که کسی جلو میآمد برای حمله فریاد جیغ و داد بلند میشد و سر پنالتی کم مانده بود آنها که از همه فوتبالیتر بودند سکته کنند.
اما سومین گل را که قطر زد دیگر دختر خوب یادشان رفت و یکی از بچهها همچون زد زیر ظرف تخمهها و صندلی و داد زد پول دادهاند که آفساید نگیره؛ که فکر میکنم اگر توی استودیوم بود بهعنوان پرخاشگر بیرونش میکردند xD
توی وقت اضافه وقتی شوتمان به تیرک دروازه خورد دیگر هیچکس سر جاش بند نبود. بد و بیراه بود که از هر طرف روانه قطر میشد... خدا همهمان را بیامرزد که اکرم عفیف را سر تا پا شستیم و گذاشتیم روی بند...
در باب مذمت غرور: چرا اصفهانیها فکر میکنند واقعا صاحب نصفجهاناند؟
عنوان که محض خنده است و واقعا به جز آن چند پسر که همراهمان بودند و واقعا یک جور حرف میزدند انگار صاحب نصفجهان اند بقیه کسانی که دیدیم آدمهای خوب و مهربانی بودند؛ از آقای راهنمای تور هسا تا پیرمردهای شرکت بهیار و سرایدار مجموعه فرهنگی مساجد.
یکی از پسرها کارش به جایی رسیده بود که میگفت: این شیرازیهای بیحال نمیدونن پنج دقیقه دیر کنن میخوریم به ترافیک اصفهان که مثل شیراز یک وجب راه نیست فقط خیابون زندش ترافیک داشته باشه. حالا اصلا بگذریم این دو روز در اصفهان ترافیک ندیدیم هیچ، خودشان دیر صبحانه را آوردند و باعث شد دیر شود وگرنه ما از نیم ساعت قبل از ساعتی که برایمان مشخص کردهبودند آماده بودیم. از اینکه یکی از دوستان هم زحت کشید و کاملا از خجالت آن برادر اصفهانی با چه لفظ و شیوهای هم درآمد بگذریم :دی
به جز سی و سه پل که واقعا معدن فساد به نظر میآمد، اصفهان و مردمانش واقعا آرام و ساکت بودند. آرامش و زیباییاش واقعا کم نظیر است واقعا از اینکه بعد از چندین سال باز هم دیدنش را تجربه کردم هرچند سفرمان اصلا آنجه توقع داشتم نبود پشیمان نیستم.
جستار پایانی: اگرچه زندهرود آب حیات است *** ولی شیراز ما از اصفهان به
این بیت از چندین سال پیش جواب من است به زینب هربار که از زیبایی اصفهان میگوید. حالا؟ درست که اصفهان بزرگ بود و باشکوه و زیبا و آرام... اما هنوز هم یکی از درونم میگوید: ولی شیراز ما از اصفهان به :دی
گفتم در بازار صنایع دستی را میدیدیم و حسرت میخوردیم که پول خریدشان را نداریم... اصفهانیها یکی بهعنوان یادگاری بهمان دادند و به قول غزل: سعدی شیرازی میگه
خدای ار به حکمت ببندد دری***گشاید به فضل و کرم دیگری