نوشتن. نوشتن. نوشتن. خودم را مجبور میکنم بنویسم، داستان نصفه نیمهام را و حتی خاطرات روزانهام. نباید بگذارم میان نوشتههایم وقفه بیفتد مثل خودکاری که اگر استفادهاش نکنی رنگش میپرد و مجبوری هزاربار گوشه دفترت بچرخانیش و خط خطی کنی تا جوهرش جاری شود.
عکاسی را دوست دارم، میدانم چنگی به دل نمیزنند اما باید تمرین کرد.
گفتم که فردا ساعت شش از خواب بیدار میشوم و درس میخوانم، هماتاقیها باور نکردند حالا نشستهام پشت میز مطالعهی کنار پنجره طلوع آفتاب را از پشت کوه و ابرهای صورتی را میبینم، جزوهی ادبیات زیباترین چیزیست که در این ترم دیدهام اما فردا اولین امتحان پایان ترم مبانی تربیتبدنیست. امتحان تئوری تربیتبدنی ندیده بودیم که حالا میبینیم.
یکی از خواستههایم همیشه این بوده که تمام و کمال و با جزئیات بنویسم مثل تورنادو که وبلاگش پر است از زندگی واقعی بدون فیلتر روی عکسها و خودش؛ تا بعدا وقتی وبلاگم را باز میکنم ببینم که از کجا آمدهام و آمدنم بهر چه بود و به کجا میروم، اما درحد خواستن باقیماندهام.
همیشه دوست داشتهام جایی، کنجی داشتهباشم تا بنویسم که روزهایم را چطور میگذرانم. من، نرگس هشت-نه ساله را تصور میکنم که دوست داشت معلم بشود و فیلمهای تلویزیونی را میدید که چطور جوانها با پالتوهای بلند و نیمبوتهای واکسزده و کروات و کیف سامسونت میروند جایی به نام دانشگاه و چقدر بزرگند و چقدر چیز حالیشان هست و چقدر دلش میخواهد وقتی بزرگ شد شبیه آنها شود.
حالا نشستهام گوشهی تختم و فکر میکنم به قرصهای جدیدم حساسیت دارم، از غذای جمعهها بدم میآید، از استادی که هرطور دلش خواست نمره میدهد و تربیتبدنی که امتحان تئوریش را هی امروز و فردا میکنند، دانشگاهم را دوست دارم و ازش متنفرم. دوست دارم که قرار است معلم بشوم و متنفرم از اینکه نه خودم و نه آن هیچکدام شبیه تصوراتم نیستیم.
در طول ترم با خودم برنامه ریختهبودم آدم مفیدی باشم و حالا حس میکنم به اندازه بند کفش هم مفید نیستم، کتابی که قرض کردهام هنوز گوشه تخت کنار بالشم است، از هفته بعد امتحانات ترم شروع میشوند و حتی لای یکی از کتابها را باز نکردهام، گذشته از اینکه یکی را اصلا ندارم.
صبحها از خواب بلند میشوم، با مانتو و شلوار مشکی و کفش واکس نزده بدون کیف سامسونت فقط با یک دفتر و اتودی که به جلدش وصل کردهام میدوم تا به خط واحد برسم و دلخوشیم شیر کاکائوی صبحهای دوشنبه است و پارک کنار دانشگاه و گربههایش، شاید هم تماشای آن زوج پیر که دست در دست هم قدم میزنند و لحظهای که پیرمرد با دستهای لرزانش روسری زیباترین زنی که تا بهحال در عمرش دیدهاست را درست میکند.
چیزی که اولین بار با بردن نام دانشگاهم با آن مواجه میشوم این است که:« حیف شما نمیتونید از اون حس دانشجویی بهره ببرید» و آخی طفلکی-طور نگاهم میکنند؛ خودم هم اوایل همین حس را داشتم. کلاسهای پرجمعیت و دانشگاههای بروز مرکز استانها بدجور دلم را میشکستند.
اما حالا نشستهام پشت میز مطالعه سالن طبقه دوم، برای هفته بعد پاورپوینت درست میکنم. از طبقه پایین صدای آهنگ میآید و بچهها جوری میرقصند انگار روز آخر زندگیشان است و یادم میآورد شبی که اولین باران پاییز آمد و بلندگوها را گذاشته بودیم توی حیاط و همه میرقصیدند.
امشب مراسم شب یلدا داریم و در و دیوارها را پارچه قرمز و سبز بستهاند و در طبقه اول سفره یلدا پهن کردهاند، ظهری هم موقع گرفتن نهار بهمان انار میدادند. هماتاقیها رفتهاند از بیرون کیک و خامه بخرند برای اینکه هنوز مطمئن نیستیم دسری که دیشب طرز تهیهاش را از خودمان درآوردیم قابل خوردن است یا نه.
توی این یک ماه، معلم ورزش بودهام، سر کلاس قرآن رفتهام، تحقیق نوشتهام، به اندازه تمام عمرم پاورپوینت درست کردهام اما باز هم دانشگاهم را دوست دارم. شیرکاکائوهای صبحهای دوشنبه، دویدن برای جا نماندن از اتوبوس خط واحد، بیرون رفتن با دوستها، دانشآموزی که بعد از کلاس میآید و در گوشم میگوید:«خانم شما خیلی خوشگلید؛ میشه سال بعد معلم ما بشید؟».
پینوشت: سیام آذر ماه 1402 - روزی که عروس دولت شدیم :دی
پینوشت: میگه: شبیه قهوه هستی! میگم: چرا؟ چون قهوهای پوشیدم؟ میگه: نه؛ دیوونه! چون مثل قهوه اولش تلخی ولی بعدا یهو به خودت میای میبینی بهش معتاد شدی.
- حیاط خوابگاه، قهوه، کتاب. فردا ارائه دارم برای درس «مبانی آموزش هنر». وسوسه شدم بهجای خواندن «جنایات و مکافات» بروم سر و وقت «هردو در نهایت میمیرند» اما بعد بستمش و گذاشتم زیر بقیه کتابها. اول باید آنی که قرض گرفتهام تمام کنم.
- کتاب روی میز مطالعه توی سالن بود. نشسته و منتظر اینکه صاحبش بیاید و ازش بخواهم بعد از خواندنش بهم قرضش بدهد اما نیامد. من هم روی اسیتک نوت نوشتم نرگس هستم از اتاق 218 و اینکه میخواهم کتابش را قرض بگیرم و چسباندم صفحه اول. چند روز پیش دیدمش و بهم گفت روش باحالی را برای قرض کردن کتاب انتخاب کردهام.
21 years, she figured it out She started a job, she's feeling it out And for once, it feels right Was feeling like the prime of her life But all of that is just a dream Shattered now, and everything's changed...
_ Waves: Imagine Dragons
همه میگویند بنویسید؛ استاد، کتابی که اخیرا خواندم، بابا... خودم هم دوست دارم بنویسم. هزاربار این صفحه را باز کردهام، نوشته و پاک کردهام. صدبار به خودم قول دادهام که «امروز دیگر مینویسم.» چندین بار به هماتاقیام هم گفتهام که «امروز از آن روزهاست که دوست داشتهام روزی توی وبلاگم بنویسمشان!» اما ننوشتم...
چند وقت قبل یک دفتر خریدم رویش نوشته I write because it's feel me better. اما در آن هم چیزی ننوشتهام. نوشتن حالم را خوب میکند؟ شاید یک روزی بهش ایمان داشتم اما حالا که ماههاست فقط در سردرگمی و کلافگی غوطه میخورم نوشتن هم عذاب شده؛ قبل از خواب دفترم را، صفحه Journal را در Notion، یادداشتهای گوشی... هرجا که بشود چیزی نوشت را باز میکنم اما نمینویسم، به بهانه خستگی یا اینکه هیچ اتفاق قابل گفتنی برایم نیفتاده.
«کاباره ولتر» در شهر زوریخ -کشور سوئیس- محل ابداع سبک دادائیسم بود. دادائیسم ضد همهکس و همهچیز است-حتی خودش-. هیچچیز را واقعا معنادار نمییابد و پوچگراست. در این سبک نباید به دنبال معنا گشت. معنایی وجود ندارد. برای اینکه بدانید اینجا نیز مرز توهم و واقعیت مشخص نیست، به دنبال حقیقت نباشید.
* • ° ~
تو فقط داری پیش میری خوزه! اما به کجا؟ - کارلوس دروموند د آندراده