۱۲ مطلب با موضوع «داستان من» ثبت شده است

#010

لای ورق‌های یک سررسید قدیمی توی ویترین گم شده‌ام؛ همان‌ها که به‌خاطر گذشت تاریخشان ارزان‌ترند و می‌توانی بدون توجه به تاریخ صفحات کارهای پیش‌رویت را  تویشان بنویسی و امیدوار باشی که در سال جدید انجامشان می‌دهی اما همانجا مثل آرزوهای از یاد رفته روی هم می‌ماسند. شاید لای یکی از ورق‌های سال 1400 یا حتی قبل‌ترش؛ قبل از کرونا؛ توی سررسید جایزه سال اول دبیرستان گیر کرده‌ام.

امسال آنقدر همه‌چیز بی‌وقفه اتفاق افتاد که نمی‌توانم درک کنم همه این اتفاقات فقط برای همین 365روز گذشته است.

امیدوارم سال بعد تقویم ورق بخورد، خودم را ببینم که گوشه یکی از صفحه‌ها نشسته و منتظر است بروم و دستش را بگیرم، تا با هم به جست و جوی خودمان برویم.

اگر خودم را پیدا کردم؛

    • Nar xes
    • سه شنبه ۲۹ اسفند ۰۲

    #009

    هوا کمی سرد است، آسمان آبی‌ست درخت‌ها سرسبزند و صدای گنجشک‌ها توی باغ پیچیده. سارافون آبی، روسری آبی رنگ با گل‌های صورتی و آل‌استارم را می‌پوشم، کوله‌ام را بر می‌دارم و می‌روم شهر تا کوله‌پشتی را پست کنم خانه‌مان. مسافرت کردن با ساک و کیف سخت است و باعث می‌شود نتوانی از سفرت لذت ببری پس بهترین راه این است که آن‌ها را جدا بفرستم و خودم منتظر بمانم تا هفته بعد کلاس‌هام تمام بشوند و بتوانم با خیال راحت برگردم.

    I've poured everything I've got into my chocolate

    Now, it's time to show the world my recipes

    I've got twelve silver sovereigns in my pocket

    And a hatful of dreams

    به اداره که می‌رسم به آقای پشت پیشخوان می‌گویم می‌خواهم کوله‌ام را پست کنم. و یک پلاستیک که کفش‌هام است. آقا نگاهی بهم می‌کند و می‌گوید فکر نمی‌کردم کسی کیفش را هم پست کند! بهش گفتم زندگی دانشجویی وقتی می‌گویند باید خوابگاه را کاملا تخلیه کنید خیلی سخت است. آدرسم را روی بسته که می‌نویسم می‌گوید می‌خواهد عید بیاید شهر ما! می‌تواند بسته‌ام را با خودش بیاورد. می‌خندم و می‌گویم بهتر است تا هفته دیگر رسیده باشد خانه. 

    I've got five, six, seven

    Six silver sovereigns in my pocket

    And a hatful of dreams

    پیاده راه می‌افتم توی شهر، خودم هم نمی‌دانم به کجا. زنگ می‌زنم به مامان و بهش می‌گویم کوله‌ام را فرستاده‌ام خانه، بعد از عید هم عروسی یکی از هم‌اتاقی‌هاست. می‌گوید خوب با خودتان خوش می‌گذرانید! می‌گویم کجایش را دیده‌ای دیشب تا نصف‌شب فیلم ترسناک می‌دیدیم.

    توی خیابانم از مغازه‌ها می‌گذرم و با مامان حرف می‌زنم. با خودم فکر می‌کنم مامان تغییر کرده یا من؟ شاید هم هر دومان. قرار می‌شود هفته بعد بلیط بگیرم به شیراز با دوستان برویم بگردیم و بعد هر کدام برویم ترمینالی که به شهر خودمان می‌رود و برگردیم. اینطور هم شیراز را لحظه‌ آخر قبل از ماه رمضان گشته‌ایم هم دورهم بوده‌ایم.

    همین حین می‌رسم به میدان حافظ که پر است از دار و درخت. بچه‌های ابتدایی دارند از خیابان رد می‌شوند بروند پارک-باغ آن طرف خیابان که حالا پر است از گل. می‌روم باشگاه ثبت‌نام کنم، باشگاه شطرنج! اما بسته‌است. از یک گلخانه رد می‌شوم صاحبش پیرمردی است که کلاه کابویی پوشیده و موهای سفید و بلندش را دم‌ اسبی بسته. می‌پیچم توی خیابان سعدی و با خودم می‌گویم حالا که این همه راه آمده‌ام بروم کتابخانه کانون پرورش فکری ساعت یازده است که می‌رسم و آن هم... بسته‌است.

    اسنپ می‌گیرم و بر می‌گردم خوابگاه.

    I've got one silver sovereign in my pocket

    And a hatful of dreams

    حالا رسیده‌ام خوابگاه. پول؟ ندارم.

    «آنها»ی فاضل نظری و «دختری که ماه را نوشید را دارم» را دارم و چندتا کتاب دیگر که می‌خواهم برای نوشتن مقاله‌ام بخوانم. کارگاه نویسندگی و معلم خلاق ثبت‌نام کرده‌ام. کلی فیلم ندیده دارم و کتاب نخوانده و کار‌هایی که می‌خواهم انجام بدهم.

    And a hatful of dreams

    • Nar xes
    • چهارشنبه ۱۶ اسفند ۰۲

    سفرنامه اصفهان

    درود~

    اردوی اصفهان تمام شد و حالا سه روز است که خانه هستم، می‌خواستم پست بگذارم اما نمی‌دانستم از کجا و چطور شروع کنم پس مثل قبلی به موضوع‌های مختلف تقسیمش کردم تا نوشتن آسان‌تر شود.

    اگر شما هم نمی‌توانید بنویسید بهتان پیشنهاد می‌کنم امتحانش کنید.

     

    + به‌خاطر حجم عکس‌ها ممکن است بازشدن کامل صفحه طول بکشد.

    ~ گوش دهید | به اصفهان رو: سالار عقیلی ~

    در طول مسیر: اتفاقات غیرمنتظره!

    سوار اتوبوس که شدم ظهر 16 بهمن بود حدود ساعت سه؛ مطلقا هیچ‌ به اصطلاح آدم بزرگی همراهمان نبود و همه دانشجو بودیم از پردیس‌های مختلف استان فارس و ورودی‌های متفاوت.

    جای من آخر آخر کنار چند سال آخری و یکی از مسئولین بسیج دانشجویی و درواقع معاون کار‌های اردو بود که او هم سال سومی ست.

    میانه‌های مسیر که بودیم تازه معلوم شد چرا مسئول اردو از گفتن اینکه قرار است ما را کجا ببرند طفره می‌رفته؛ چون اصلا قرار بود ما را ببرند اصفهان دیدن چند شرکت دانش‌بنیان! به خاطر همین هم بود که تاکید می‌کردند بار علمی این اردو قرار است از تفریحی‌اش بیشتر باشد و ما چه فکر می‌کردیم و مانده بودیم که چه شد؟! همه فکر می‌کردیم منظور از علمی بودن این است که می‌برندمان جاهای تاریخی و درموردشان برایمان صحبت می‌کنند و به اصطلاح می‌شود علم تاریخ؛ اما قرار بود به زور شرکت‌های زیستی و مهندسی را بهمان نشان بدهند. ناامید شدیم اما دیگر راهی بود که نصفش را رفته‌ بودیم. دل را زده به دریا منتظر بودیم ببینیم ته این قصه به کجا می‌رسد.

  • نظرات [ ۱۱ ]
    • Nar xes
    • شنبه ۲۱ بهمن ۰۲

    #008

    پتوس‌ها

    اولین‌ کاری که بعد از پس گرفتن اتاقم انجام دادم این بود که پتوس‌هایم را به زندگی برگرداندنم. این‌ها خیال می‌کنند حالا که یک شاخه توی بطری‌های رنگارنگ هستند نیازی به دقت و مراقبت ندارند اما در واقع به اندازه یک گل حساس توی گلدان باید مراقبشان بود.

    مامان فقط هر وقت می‌دیده آب توی بطری کم شده یک آبی اضافه می‌کرده بهش تا بعدا نیایم و بگویم آب ندادید خشک شد! و حالا از من به شما نصیحت تا آب بطری نصفه نشده نباید رویش آب بریزید بگذارید ریشه‌ها کمی هوا بخورند بعد، تازه... هر از چند وقت هم باید کل آب را خالی کنید و آب جدید بگذارید پایشان؛ همه این‌ها هم به جز این است که باید برگ‌هایشان را تمیز کنید و بگذارید توی نور ملایم تا آفتاب‌سوخته نشوند...

    خودم هم نمی‌دانم این‌ نصیحت‌ها قرار است به چه دردتان بخورد اما شاید روز تصمیم گرفتید پتوسی توی بطری‌خالی نوشابه‌تان نگهدارید، کسی چه می‌داند...

    ~

    نقاشی

    یکی از حسرت‌هایم در طول این ترم این بود که نتوانستم نقاشی کنم، یعنی بنشینم یک‌جا درحالی که به آهنگ گوش می‌دهم برای خودم خط‌خطی کنم. کل نقاشی‌هایم در این مدت برای فرار از درس و مزخرفات سر کلاس گوشه‌ی جزوه‌ها و توی دفتری بوده که مثلا باید حرف‌های استاد را درش جزوه برداری می‌کردم.

    حالا می‌نشینم پشت میزم، کتاب آموزش نقاشی‌ام و کانال‌های یوتیوب را باز می‌کنم و پین‌های پینترستم را زیر و رو می‌کنم و در آخر چیزی می‌کشم که در هیچ‌کدام از این‌ها ندیده‌ام. از اینکه بالاخره می‌توانم مثل قبلا نقاشی کنم خوشحالم.

    ~

    کتاب‌ها

    هم‌اتاقی زنگ زد تا چند سوال درمورد کامپیوتر ازم بپرسد و بین احوال پرسی‌هایش گفت:« بالاخره رفتی خونه کتاب‌هاتو بخونی؟» من هم گل از گلم شکفته جواب دادم، همین امروز یکی تمام کرده‌ام!

    جنایات و مکافات را مجبور شدم پس بدهم و حالا توی طاقچه ادامه‌اش را می‌خوانم، بعد از زلزله‌ی موراکامی را تمام کرده‌ام و خاطرات خانه‌ی اموات و چشم‌های سگ آبی رنگ را شروع.

    توی انجمن فرهنگی دانشگاه درخواست عضویت در تیم نویسندگی را دادم و در همایش کلاس نویسندگی ترم بعد هم ثبت نام کرده‌ام.

    اگر می‌شد زود‌تر ترم شروع شود تا ببینم کلاس نویسندگی‌مان چطور است خیلی خوب بود.

    ~

    فیلم و سریال

    الان که اینجا نشسته‌ام منتظرم لپ‌تاپ شارژ شود تا بروم و ادامه‌ی سامورایی چشم آبی را ببینم که et معرفی‌اش کرد. دیشب هم اگه آرزوتو بهم بگی را تمام کردم که پیشنهاد یکی از هم‌اتاقی‌ها بود. درست است آخرش را دوست نداشتم اما در کل سریال جالبی ست. _اما سامورایی چشم آبی خیلی از آن بهتر است! البته امیدوارم ناامیدم نکند._

    اولش می‌خواسم صدای جادو ببینم اما دیدم نه تنها کره‌ای خونم زیاد می‌شود بلکه جی چانگ‌ووک را فعلا نمی‌خواهم در نقش دیگری ببینم و رفتم سراغ آن که مثلا ژاپنی بشنوم و در کمال تعجب دیدم درست است انیمیشن است و درمورد سامورایی‌ها، اما نه ژاپنی‌ست نه ژاپنی حرف می‌زنند! همین هم یکی از دلایل دیگری که دوستش دارم. چون این درست که  ژاپنی زبان بانمکی‌ست اما هر چه باشد انگلیسی بهتر است.

    + یک سوال! یعنی واقعا ژاپنی‌ها دختر‌هایی را که ازدواج می‌کردند مجبور می‌کردند دندان‌هایشان را رنگ سیاه بزنند؟ WTF?

    ~

    چمدان آماده‌ی سفر

    یک اردوی علمی_ تفریحی داریم به سمت اصفهان! من هم بی‌هیچ فکری قبولش کردم و دل توی دلم نیست که هفته بعد عازم بشوم به نصف جهان!

    دوستان هرکدام به دلیلی نمی‌خواهند بیایند اما من که می‌روم با اینکه نه می‌دانم قرار است چه‌کسانی هم‌سفرم باشند و نه اینکه دقیقا کجا را قرار است ببرند ببینیم یا اصلا آب و هوا چطور است و چه‌جور لباس‌هایی باید بردارم، آن هم در این گیر و داری که بیشتر لباس‌هایم را گذاشته‌ام همانجا خوابگاه و چیز دندان‌گیری خانه ندارم! اما اصلا خوبیش به همین است؛ می‌روم که بدون هیچ برنامه ریزی و تدبیر از پیشی از سفرم لذت ببرم.

    پروفایل کسانی که توی گروه اردو یکی یکی اضافه می‌شوند را چک می‌کنم، هر چند نمی‌شود کسی را از پروفایلش شناخت اما شاید یکی باشد که بتوانم توی اتوبوس کنارش بنشینم و اجازه بدهد تمام راه از پنجره بیرون را تماشا کنم و از قشنگی آسمان بگویم.

    به یکی هم احتمالا اینجا را می‌خواند بگویم خیلی باخت کردی تجربه همچین سفری را با من از دست داده‌ای، بچه‌ آخر لوس!

     

     

  • نظرات [ ۴ ]
    • Nar xes
    • سه شنبه ۱۰ بهمن ۰۲

    #007

    مهم نیست سفر آدم چقدر طولانی باشه، آدم هیچ‌وقت نمی‌تونه از دست خودش فرار کنه.

    - بعد از زلزله ، هاروکی موراکامی

    درود!

     من برگشته‌ام؛ یعنی الان خانه هستم؛ ترم تمام شده و برگشته‌ام خانه‌مان. درست است الان جایی نشسته‌ام که یک روز با اطمینان تمام بهش می‌گفتم اتاق من که حالا توسط خواهرکوچکتر تصاحب شده و عملا مثل موجودی اضافه در اتاقم با من برخورد می‌کند اما هر چه هست احساس بهتری دارد که می‌توانم هروقت خواستم از خواب بلند شوم و بروم صبحانه بخورم و هیچ‌کس نمی‌خواهد اثر انگشتم را برای گرفتن ژوتون یک صبحانه ناقابل در ساعت معین ثبت کند. تازه قرار هم نیست از همین حالا غذاهای تکراری برای هفته بعدم رزرو کنم. البته من اصلا از آن‌ها که دلشان برای خانه و خانواده خیلی تنگ می‌شود و لوس‌بازی در می‌آورند نبوده‌ام اما واقعا این آخر ترمی امتحانات داشت بدجور مارا به قول طبقه بالایی به مرز فروپاشی روانی و ذهنی میرساند. (توی پرانتز بگویم دونده‌ی همراهم را لوسی‌مِی صدا می‌کنم مثل آن دختر کوچک و لوس کارتون مهاجرانxD و هی لوسی دلم برای اینکه سر به سرت بگذارم تنگ می‌شود.)

    امروز روز پدر است و برای از آنجا که قبلش تولد برادر و قبل‌‌ترش هم روز مادر بود با حقوقم برای هر سه‌شان پس از ساعات فراوانی تفکر به پیشنهاد لوسی‌مِی ساعت خریده‌بودم که بهشان دادم و خیلی ذوق داشتم که می‌توانم با پول خودم کاری را تمام و کمال انجام بدهم و از دیدن خوشحالی آن‌ها هم بیشتر گل از گلم می‌شکفت. 

    حالا من مانده‌ام و دو هفته تعطیلات بین ترمی که قرار است هرچه عقده انجام دادنش در طول ترم به دلم مانده را انجام دهم، با خیال راحت کتاب می‌خوانم، نقاشی می‌کشم، زبان تمرین می‌کنم، کدنویسی می‌کنم و می‌خوابم. شاید هم بعد از صد و اندی سال توانستم یک سریال کامل را ببینم. (الان دارم اگر آرزوت رو بهم بگی می‌بینم و قبلش هم از گور برخاسته می‌دیدم؛ هیچ کدام هم تمام نکرده‌امlol)

    می‌خواهم بروم و موهام را کوتاه کنم. یک مدل مو هست که چندین ماه است بدجور به دلم نشسته و فقط منتظر فرصت بوده‌ام بروم و از شر این موها خلاص و آن را امتحان کنم.

    می‌خواهم داستان‌هایی بنویسم متفاوت از آن‌هایی که تا حالا نوشته‌ام، می‌خواهم درباره آدم‌هایی بنویسم که خواب می‌بینند و منتظر می‌مانند شب تمام شود. آدم‌هایی که چشم به‌راه روشنی‌اند تا بتوانند آدم‌هایی که دوست دارند را در آغوش بگیرند.

    - بعد از زلزله ، هاروکی موراکامی

     

    p.s: تمام عکس‌های وبلاگ را به جز آنها که در ساخت قالب استفاده شده خودم گرفته‌ام و آهنگ هم کاور بچه‌های اتاقمان است پس اگر می‌خواید ازشان استفاده کنید مثل ناشناسمان باادب باشید و اجازه بگیرید. البته بهتر است ناشناس نباشید D:

     

     

  • نظرات [ ۱۱ ]
    • Nar xes
    • پنجشنبه ۵ بهمن ۰۲

    #006

    نوشتن. نوشتن. نوشتن. خودم را مجبور می‌کنم بنویسم، داستان نصفه نیمه‌ام را و حتی خاطرات روزانه‌ام. نباید بگذارم میان نوشته‌هایم وقفه بیفتد مثل خودکاری که اگر استفاده‌اش نکنی رنگش می‌پرد و مجبوری هزاربار گوشه دفترت بچرخانیش و خط خطی کنی تا جوهرش جاری شود.

    عکاسی را دوست دارم، می‌دانم چنگی به دل نمی‌زنند اما باید تمرین کرد.

     

    글을 다시 쓰기 시작하고 싶은데 엄두가 안난다. 이유가 뭘까?

     

  • نظرات [ ۳ ]
    • Nar xes
    • شنبه ۲۳ دی ۰۲

    #005

     

    06:00 WakingUp🌄

    06:30 First one who eat her breakfast.

    07:00 The game is on! lol

     

    گفتم که فردا ساعت شش از خواب بیدار می‌شوم و درس می‌خوانم، هم‌اتاقی‌ها باور نکردند حالا نشسته‌ام پشت میز مطالعه‌ی کنار پنجره طلوع آفتاب را از پشت کوه‌ و ابر‌های صورتی را می‌بینم، جزوه‌ی ادبیات زیباترین چیزی‌ست که در این ترم دیده‌ام اما فردا اولین امتحان پایان ترم مبانی تربیت‌بدنی‌ست. امتحان تئوری تربیت‌بدنی ندیده بودیم که حالا می‌بینیم.

  • نظرات [ ۱۶ ]
    • Nar xes
    • چهارشنبه ۲۰ دی ۰۲

    #004

    یکی از خواسته‌هایم همیشه این بوده که تمام و کمال و با جزئیات بنویسم مثل تورنادو که وبلاگش پر است از زندگی واقعی بدون فیلتر روی عکس‌ها و خودش؛ تا بعدا وقتی وبلاگم را باز می‌کنم ببینم که از کجا آمده‌ام و آمدنم بهر چه بود و به کجا می‌روم، اما درحد خواستن باقی‌مانده‌ام.

    همیشه دوست داشته‌ام جایی، کنجی داشته‌باشم تا بنویسم که روز‌هایم را چطور می‌گذرانم. من، نرگس هشت-نه ساله را تصور می‌کنم که دوست داشت معلم بشود و فیلم‌های تلویزیونی را می‌دید که چطور جوان‌ها با پالتو‌های بلند و نیم‌بوت‌های واکس‌زده و کروات و کیف سامسونت می‌روند جایی به نام دانشگاه و چقدر بزرگند و چقدر چیز حالیشان هست و چقدر دلش می‌خواهد وقتی بزرگ شد شبیه آن‌ها شود.

    حالا نشسته‌ام گوشه‌ی تختم و فکر می‌کنم به قرص‌های جدیدم حساسیت دارم، از غذای جمعه‌ها بدم می‌آید، از استادی که هرطور دلش خواست نمره می‌دهد و تربیت‌بدنی که امتحان تئوریش را هی امروز و فردا می‌کنند، دانشگاهم را دوست دارم و ازش متنفرم. دوست دارم که قرار است معلم بشوم و متنفرم از اینکه نه خودم و نه آن هیچ‌کدام شبیه تصوراتم نیستیم.

    در طول ترم با خودم برنامه ریخته‌بودم آدم مفیدی باشم و حالا حس می‌کنم به اندازه بند کفش هم مفید نیستم، کتابی که قرض کرده‌ام هنوز گوشه تخت کنار بالشم است، از هفته بعد امتحانات ترم شروع می‌شوند و حتی لای یکی از کتاب‌ها را باز نکرده‌ام، گذشته از اینکه یکی را اصلا ندارم.

    صبح‌ها از خواب بلند می‌شوم، با مانتو و شلوار مشکی و کفش واکس نزده بدون کیف سامسونت فقط با یک دفتر و اتودی که به جلدش وصل کرده‌ام می‌دوم تا به خط واحد برسم و دلخوشیم شیر کاکائو‌ی صبح‌های دوشنبه است و پارک کنار دانشگاه و گربه‌هایش، شاید هم تماشای آن زوج پیر که دست در دست هم قدم می‌زنند و لحظه‌ای که پیرمرد با دست‌های لرزانش روسری زیبا‌ترین زنی که تا به‌حال در عمرش دیده‌است را درست می‌کند.

     

    جاودان باشی ای‌سپیده‌ی عشق

  • نظرات [ ۵ ]
    • Nar xes
    • جمعه ۱۵ دی ۰۲

    #003

     

     

    - خوابگاه به دانشگاه، دانشگاه به خوابگاه. مینی‌بوس قراضه ته حیاط، مستر سان‌شاین، شرلوک، فیلم دیدن تا نصف شب.

    • Nar xes
    • شنبه ۹ دی ۰۲

    #002

    چیزی که اولین بار با بردن نام دانشگاهم با آن مواجه می‌شوم این است که:« حیف شما نمی‌تونید از اون حس دانشجویی بهره ببرید» و آخی طفلکی-طور نگاهم می‌کنند؛ خودم هم اوایل همین حس را داشتم. کلاس‌های پرجمعیت و دانشگاه‌های بروز مرکز استان‌ها بدجور دلم را می‌شکستند.

    اما حالا نشسته‌ام پشت میز مطالعه سالن طبقه دوم، برای هفته بعد پاورپوینت درست می‌کنم. از طبقه پایین صدای آهنگ می‌آید و بچه‌ها جوری می‌رقصند انگار روز آخر زندگیشان است و یادم می‌آورد شبی که اولین باران پاییز آمد و بلندگوها را گذاشته بودیم توی حیاط و همه می‌رقصیدند.

    امشب مراسم شب یلدا داریم و در و دیوار‌ها را پارچه قرمز و سبز بسته‌اند و در طبقه اول سفره یلدا پهن کرده‌اند، ظهری هم موقع گرفتن نهار بهمان انار می‌دادند. هم‌اتاقی‌ها رفته‌اند از بیرون کیک و خامه بخرند برای اینکه هنوز مطمئن نیستیم دسری که دیشب طرز تهیه‌اش را از خودمان درآوردیم قابل خوردن است یا نه.

    توی این یک ماه، معلم ورزش بوده‌ام، سر کلاس قرآن رفته‌ام، تحقیق نوشته‌ام، به اندازه تمام عمرم پاورپوینت درست کرده‌ام اما باز هم دانشگاهم را دوست دارم. شیرکاکائو‌های صبح‌های دوشنبه، دویدن برای جا نماندن از اتوبوس خط واحد، بیرون رفتن با دوست‌ها، دانش‌آموزی که بعد از کلاس می‌آید و در گوشم می‌گوید:«خانم شما خیلی خوشگلید؛ می‌شه سال بعد معلم ما بشید؟».

     

    پی‌نوشت: سی‌ام آذر ماه 1402 - روزی که عروس دولت شدیم :دی

    پی‌نوشت: می‌گه: شبیه قهوه هستی! می‌گم: چرا؟ چون قهوه‌ای پوشیدم؟ می‌گه: نه؛ دیوونه! چون مثل قهوه اولش تلخی ولی بعدا یهو به خودت میای می‌بینی بهش معتاد شدی.

     

    احتمالا باید بگویم: Cover by: Room 218

  • نظرات [ ۵ ]
    • Nar xes
    • پنجشنبه ۳۰ آذر ۰۲
    «کاباره ولتر» در شهر زوریخ -کشور سوئیس- محل ابداع سبک دادائیسم بود.
    دادائیسم ضد همه‌کس و همه‌چیز است-حتی خودش-. هیچ‌چیز را واقعا معنادار نمی‌یابد و پوچ‌گراست. در این سبک نباید به دنبال معنا گشت. معنایی وجود ندارد.
    برای اینکه بدانید اینجا نیز مرز توهم و واقعیت مشخص نیست، به دنبال حقیقت نباشید.

    * • ° ~

    تو فقط داری پیش می‌ری خوزه!
    اما به کجا؟
    - کارلوس دروموند د آندراده
    Authors:
    Find me on: