۲ مطلب با موضوع «نشئگی» ثبت شده است

XOXO; Your big fat Panda

پاندای من؛

تو خسته‌ای، همیشه گفته‌ام که باور دارم به نادر ابراهیمی که خسته‌شدن حق ماست اما نباید خسته ماند. پاندای من اما تو خسته‌ای، سردرگمی و نمی‌دانی از دنیا چه می‌خواهی؛ اگر کمی از خوش‌شانسی هری‌پاتر را داشتی احتمالا حالا با یک نقاب ابرقهرمانی و شنلی که توی باد تکان می‌خورد نشسته‌بودی گوشه‌ای و برای جنگ با دشمن خونی‌ات برنامه‌ریزی می‌کردی اما لازم نبود نگران باشی چون به هر قیمتی شده برنده می‌شوی و باختنی در سرنوشتت مقرر نشده. اما تو اینجایی لایه‌های چربی رو شکمت بیشتر و بیشتر می‌شود و نا نداری بدوی. پله‌های ترقی را نفس‌نفس‌زنان طی کرده‌ای تا با مشت و لگد تو را از همان پله‌ها به پایین پرت کنند.

پاندای خسته‌ی من؛ همه از تو انتظار دارند قوی و مصمم باشی، تلاش کنی و به‌خواسته‌هایت برسی اما تو با چشمانی سیاه و گود افتاده و چهره‌ای غم‌زده غروب خورشید را تماشا می‌کنی و پروانه‌ها را؛ و سعی می‌کنی تصور کنی دنیا اگر کسانی نبودند که از تو انتظار ابرقهرمان شدن دارند چقدر زیبا‌تر می‌شد.

پاندای خسته‌ی من؛ خوابگاه جای خوبی نیست. خوابگاه خنگ می‌کند. می‌توانستی تنها در خانه بمانی و کار کنی و مفید باشی اما در خوابگاه می‌شوی یک پاندای خسته‌ی سطحی و بی‌ارزش که تحت‌تاثیر اطرافیانش مدام از خودش دور می‌شود و کم‌کم رفتارش تغییر می‌کند و ناگهان می‌بینی از آن کسی که روز اول پا به خوابگاه گذاشت تنها جسمی مانده و مابقی روحی سطحی است که حتی نوع حرف‌زدنش با آنکه روز اول بودی تفاوت دارد و حال آدم را بهم می‌زند. در کار‌هایت دخالت می‌کنند در‌صورتی که بهشان مربوط نیست و حرف زدنت بقیه را آزرده می‌کند وقتی که تو حقی برای آزرده‌شدن نداری.

پاندای من؛ اینجا که ماییم حتی برای رسیدن به خودت هم باید دوید.

شاید تنها دویدن در سرنوشت ماست...

 

با عشق، یک پاندای خسته

    • Nar xes
    • شنبه ۱ ارديبهشت ۰۳

    .

    _ بغلم می‌کنی، سردی دست‌هات تن تب‌دارم را می‌سوزاند، رد انگشت‌هات روی سینه تا شانه‌هایم کشیده می‌شود، بوی عطر ویکتوریا اتاق را پر کرده. اشک و عرق را از از صورتم پاک می‌کنی انگشتت را که به لب‌هام رسیده می‌بوسم و لبخندت را از پشت پلک‌هایی که به زحمت باز می‌شوند می‌بینم.

    _ دستت میان موهام می‌چرخد و من تکیه داده‌ام به شانه‌هات، سینه‌ام را می‌بینم که دارد به زحمت بالا و پایین می‌شود، قصد ادامه تنفس نیست می‌خواهم عطر تنت را به درون بکشم تا از رد دست‌هات روی تنم گل بشکفد.

    _ تب دارم اما هوا سرد است، می‌خواهم خودم را میان آغوشت پنهان کنم. اشکی از صورتت می‌غلتد، قلبم تیر می‌کشد و نفس سخت می‌شود؛ سراسیمه می‌شوی مرا محکم‌تر بغل می‌کنی و دستت را روی سینه‌ام می‌گذاری؛ با چشم‌هات از من می‌خواهی آرام باشم، چشم‌هات حرف می‌زنند و می‌گویند همه چیز تمام می‌شود. با چشم‌هام جوابت را می‌دهم و می‌خواهم دیگر گریه نکنی، نمی‌دانم تو هم زبان چشم‌ها را می‌فهمی یا پاک‌کردن اشک‌هات تنها حرکتی از سر عادت است.

    _ ملحفه را تا گردنم بالا می‌کشی، کنارم نشسته‌ای و دستم را در دستت گرفته‌ای؛ به من نگاه نمی‌کنی، نگاهت را دوخته‌ای به خطوط پرده که آرام تکان می‌خورد و قطره‌ها که با حرکتی یک‌نواخت سرازیرند در رگ‌هام.

    _ نشسته‌ای رو به رویم. مضطربی. انکار می‌کنی اما می‌دانم چون مدام چتری‌هایت را که توی چشم‌هات ریخته مرتب می‌کنی. سفارشمان را می‌آورند، زل می‌زنی به نقاشی روی لته. می‌گویی معذرت می‌خواهی. ازت می‌خواهم برای چیزی که مقصرش نیستی عذرخواهی نکنی. هنوز مضطربی و خیره به میز. فنجان را بر می‌دارم و یک جرعه می‌نوشم، خیره می‌شوی به من، عصبی و ناراحت، می‌خواهم که آرام باشی، با یک جرعه اتفاقی نمی‌افتد. می‌گویم از وقتی آمده‌ایم بار اول است به چشم‌هام زل زده‌ای. چتری‌هایت را مرتب می‌کنی.

    _ دیر شده. عجله داری. آرام پشت سرت راه می‌افتم و در لحظه آخر از صاحب کافه می‌خواهم برگه‌ای بدهد تا من هم جمله‌ای بنویسم و بچسبانم کنار بقیه برگه‌های روی دیوار.

    _ نصف قهو‌ه‌ات را که خوردی بیا فنجان‌هایمان را عوض کنیم؛ در کافه‌های این شهر نمی‌شود همدیگر را بوسید. 

    • Nar xes
    • جمعه ۱۷ فروردين ۰۳
    «کاباره ولتر» در شهر زوریخ -کشور سوئیس- محل ابداع سبک دادائیسم بود.
    دادائیسم ضد همه‌کس و همه‌چیز است-حتی خودش-. هیچ‌چیز را واقعا معنادار نمی‌یابد و پوچ‌گراست. در این سبک نباید به دنبال معنا گشت. معنایی وجود ندارد.
    برای اینکه بدانید اینجا نیز مرز توهم و واقعیت مشخص نیست، به دنبال حقیقت نباشید.

    * • ° ~

    تو فقط داری پیش می‌ری خوزه!
    اما به کجا؟
    - کارلوس دروموند د آندراده
    Authors:
    Find me on: