پاندای من؛

تو خسته‌ای، همیشه گفته‌ام که باور دارم به نادر ابراهیمی که خسته‌شدن حق ماست اما نباید خسته ماند. پاندای من اما تو خسته‌ای، سردرگمی و نمی‌دانی از دنیا چه می‌خواهی؛ اگر کمی از خوش‌شانسی هری‌پاتر را داشتی احتمالا حالا با یک نقاب ابرقهرمانی و شنلی که توی باد تکان می‌خورد نشسته‌بودی گوشه‌ای و برای جنگ با دشمن خونی‌ات برنامه‌ریزی می‌کردی اما لازم نبود نگران باشی چون به هر قیمتی شده برنده می‌شوی و باختنی در سرنوشتت مقرر نشده. اما تو اینجایی لایه‌های چربی رو شکمت بیشتر و بیشتر می‌شود و نا نداری بدوی. پله‌های ترقی را نفس‌نفس‌زنان طی کرده‌ای تا با مشت و لگد تو را از همان پله‌ها به پایین پرت کنند.

پاندای خسته‌ی من؛ همه از تو انتظار دارند قوی و مصمم باشی، تلاش کنی و به‌خواسته‌هایت برسی اما تو با چشمانی سیاه و گود افتاده و چهره‌ای غم‌زده غروب خورشید را تماشا می‌کنی و پروانه‌ها را؛ و سعی می‌کنی تصور کنی دنیا اگر کسانی نبودند که از تو انتظار ابرقهرمان شدن دارند چقدر زیبا‌تر می‌شد.

پاندای خسته‌ی من؛ خوابگاه جای خوبی نیست. خوابگاه خنگ می‌کند. می‌توانستی تنها در خانه بمانی و کار کنی و مفید باشی اما در خوابگاه می‌شوی یک پاندای خسته‌ی سطحی و بی‌ارزش که تحت‌تاثیر اطرافیانش مدام از خودش دور می‌شود و کم‌کم رفتارش تغییر می‌کند و ناگهان می‌بینی از آن کسی که روز اول پا به خوابگاه گذاشت تنها جسمی مانده و مابقی روحی سطحی است که حتی نوع حرف‌زدنش با آنکه روز اول بودی تفاوت دارد و حال آدم را بهم می‌زند. در کار‌هایت دخالت می‌کنند در‌صورتی که بهشان مربوط نیست و حرف زدنت بقیه را آزرده می‌کند وقتی که تو حقی برای آزرده‌شدن نداری.

پاندای من؛ اینجا که ماییم حتی برای رسیدن به خودت هم باید دوید.

شاید تنها دویدن در سرنوشت ماست...

 

با عشق، یک پاندای خسته